سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

دختر قشنگم سرماخورده!

سلام سارا جونم! خوشگل مامان بمیرم برات سرماخوردی و بینیت حسابی کیپ شده! عزیزم چقدر بهت گفتم سارا جون مواظب خودت باش! سارا پیش بهار نرو! سارا با بهار بازی نکن! مگه حرف گوش میدی. آخرش هم مریض شدی. بازم خداروشکر سریع بردمت دکتر وگرنه خدایی نکرده حالت بدتر و خراب تر میشد. این روزها که عزیز اینجاست و ما همش در رفت و آمدیم. تو هم حسابی خسته شدی. آخه جایی نمیریم و تقریبا بیشتر وقتمون رو تو خونه میگذرونیم. دعا کن زودتر این روزها بگذره و ما هم خیالمون راحت بشه. بابا هم درگیر یه مراسمی بود که خداروشکر شنبه دهم دی ماه به خیر و خوشی برگزار شد. به احتمال زیاد هفته آینده پنجشنبه میریم خونه عمو محسن اینا. دوست دارم عشق مامان. بابا دیشب به خ...
13 دی 1390

عزیز و عمو و زن عموی سارا اومدن...

سلام، عزیزم روز شنبه بود که عمو اینا اومدن خونمون. خیلی عمو و زن عمو رو دوست داری هر وقت میان کلی باهاشون بازی میکنی. ایشاءالله که خدا بهشون یه نی نی سالم و صالح بده. دیروز که میخواستن برن همش میگفتی زن عمو تو باش نرو، یا میگفتی من میخوام بیام خونتون! خیلی زن عمو ذوق میکرد وقتی تو اینطوری حرف میزدی. عمو وقتی کلوچه بهت داد اجازه دادی برن. همش به من میگفتی مامان من هم برم بابلس. به بابلسر میگی بابلس! خیلی خوشگل میگی. الان هم داری با عزیز نماز میخونی خوشگلم. خدا ازت قبول کنه ایشاالله. دوست دارم نفس مامان عاشق همه درک و فهمتم. احساس مادرانه من روز به روز بیشتر و بیشتر میشه بهت. بهم میگی من میرم مهد تو خونه باش. میگم من هم میرم سرکار میام د...
5 دی 1390

بیست و هشت ماهه شدن ساراجون و شب یلدا...

سلام به یدونه دختر مامان که همه زندگیمه... سارا جونم یلدات مبارک خوشگلم ... انشاءالله که شادی های زندگیت مثل شب یلدا بلند باشه و هیچ وقت تموم نشه. دیشب شب یلدا بود و من و تو از ظهر رفتیم خونه مامان پروین، شب هم همگی به جز خاله فرزانه اینا خونه مامان پروین بودیم،‌ مامان بزرگ و بابابزرگ هم اونجا بودن و همگی دور هم بودیم. خیلی خوش گذشت اما خیلی هم من خسته شدم. آخه روز قبلش یعنی بیست و نهم آذرماه من و تو بابایی با هم صبح از خونه اومدیم بیرون تا بریم دنبال داروهای عزیز. من هم یه آزمایش خون کوچولو داشتم که دادم. بابا وقتی تو مرکز بهداشت دنبال کارهای عزیز بود خیلی وقت نداشت که بتونه همه کارها رو انجام بده، به همین خاطر من و تو با هم رفتیم ...
1 دی 1390

سارا جونو و مهربونی هاش...

سلام نفس مامان، الحمدالله که خوب و سرحال هستی خوشگلم. امروز یک شنبه است این روزها خیلی فکرم درگیره، بابا حسین هم حسابی سرش شلوغه و درگیره کارهای جدیده. روز جمعه سه تایی با هم رفتیم دیدن کسری جون که تازه دنیا اومده. تو هم کیف و دفتر نقاشی و ماشینهاتو آورده بودی. خیلی بهشون علاقه داری و به غیر از من و بابایی به کسی نمیدیشون. اما اینقدر به کسری علاقه مند شده بودی که تک تک ماشین هاتو که دوازده تایی میشه دادی به کسری تا باهاشون بازی کنه. کسری هم که تازه دو سه روزهش بود و خوابیده بود همش بهش میگفتی نی نی پاشو بازی. دیگه میترا جونو و محمدرضا و خاله اینا از این کارا و رفتار تو با کسری به وجد اومده بودند. خوششون میومد که تو میخوای با کسری با...
27 آذر 1390
1